تا تو هستي و غزل هست/محمدعلي بهمني

 تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
 كه در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست كه در قولی از آن ما نیست

 

تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

 شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست

روزهاي تعطيل

روزهای تعطیل


سخت تر میگذرد


زیرا که میدانم ...


وقت داری به من بیاندیشی !!!


اما نمی اندیشی...

با هم...

 

با هم که قدم می‌زدیم


حسودی‌اَش می‌شد آفتاب

                                                        


نه که هیچ‌ گاه


قدم نزده بود با ماه....


 

همين قدر ممكن....

اینکه دوستم داشته باشی

مثل این است که

عابری در پیاده رو

ناگهان در آغوشم بگیرد.

 


همین قدر بعید…

همین قدر ممکن…

 

هميشه دوستت داشته ام

                                                                                  

همیشه دوستت داشته ام

آن سان که هیچ رؤیائی

به یاد نمی آورد

در شوق تماشایت

زودتر از شب بوها خوابیده باشم 

و هیچ آسمانی به خاطر ندارد

پروانه ای برای خواستن ات 

پیش از من 

از خواب گل برخیزد 

و یا کبکی 

از چشمۀ صبح بنوشد 

و آفتابی

به جوانه ها سلام کرده باشد 

دوستت دارم 

عمیق تر از 

افتادن ماه در آغوش برکه ها 

تازه تر از شروع ترد بهار 

در سبز روشن برگ ها 

نرم تر از رویش رنگین کمان

در احساس خیس باران ها 

همیشه تو را دوست خواهم داشت 


با آنکه نمی دانم 

که حتّی هستی ؟!