راز-اثر راندا برن/قسمت بيست و پنجم

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

you hold in your hands a great secret

 

با اگاهی از راز متوجه خواهی شد که چطور می توانی به تمام خواسته هایت دست یابی

 و به قدرت و نیروی پنهان در وجودت واقف شوی.

نیرویی که با اشکار شدن آن می توانی سلامتی... ثروت و شادی را به

 هر جنبه ای از زندگیت وارد کنی


ادامه نوشته

زمستان

 

-  عشق تو را در زمستان به ياد مي آورم  

و دعا می کنم باران

 در سرزمينی ديگر ببارد

 برف

 بر شهر ديگری بريزد

 و خدا زمستان را از تقويم خود پاک کند

 چگونه خواهم توانست زمستان را

 پس از تو تاب آورم نمی دانم

 

 

... گاهي

گاهي گمان نميكني ولي ميشود،

گاهي نميشود؛ نميشود كه نميشود

گاهي هزار دوره دعا بي اجابتست

گاهي نگفته قرعه بنام توميشود

گاهي گداي گداي گدايي وبخت نيست

گاهي تمام شهر گداي تو ميشود.....

شب يلدا در كنار بابا

      

ديشب شب يلدا بود...و از امروز وارد زمستون شديم...فصلي كه شروعش براي من يادآور خاطرات بديه.

يادمه سه سال پيش شب يلدا برادرم تو يه ماموريت كاري خارج از تهرون (حوالي مرزهاي شرقي ايران)بود. اولين و آخرين باري كه خونواده كوچيك ما شب يلدا كنار هم نبودند. جاش خيلي كنارمون خالي بود و بابا تو اون روزا از همه بي طاقت تر براي ديدن تنها پسرش.

اون شب با مامان براي خريد رفتيم بيرون...توي راه به برادرم زنگ زدم و پرسيدم كه شب يلداي اونجا چه جوريه. ازون جايي كه لب مرز بودند و تقريبا تو يه شهر دورافتاده، امكانات زيادي براي برگزاري شب يلدا نداشتند...براي اينكه حال و هواشو عوض كنم كمي باهاش شوخي كردمو مثل هميشه به خدا سپردمش.

وقتي با مامان برگشتيم خونه ديديم بابا هم داره تلفني با برادرم حرف ميزنه...سفارش ميكرد كه مراقب خودش باشه...وقتي ازش سوال كرد كه كي ماموريتش تموم ميشه و برميگرده خونه، جواب شنيد كه شايد ۲۰ روز ديگه...

خوب يادمه بابا با شنيدن اين حرف مثل اسفند ازجا پريد و به برادرم اصرار كرد كه حتما ميخواد بره پيشش تا ببيندش. اونشب اين بيقراري بابا برام خيلي عجيب بود...تا حالا اينقدر بي طاقت نديده بودمش.

حالا بعد از گذشت ۳ سال ميفهمم كه خود بابا خوب ميدونسته كه تا چند روز ديگه بيشتر زنده نيست و ديدار دوباره پسرش مي افته براي قيامت.

من شبهاي يلداي زيبايي رو هم ديده م كه خاطرات اونا براي من جاوداني و دوست داشتني هستند... اما خاطره آخرين شب يلدايي رو كه در كنار بابا گذروندم هيچ وقت از ذهنم پاك نميشه.