
ديشب شب يلدا بود...و از امروز وارد زمستون شديم...فصلي كه شروعش براي من يادآور خاطرات بديه.
يادمه سه سال پيش شب يلدا برادرم تو يه ماموريت كاري خارج از تهرون (حوالي مرزهاي شرقي ايران)بود. اولين و آخرين باري كه خونواده كوچيك ما شب يلدا كنار هم نبودند. جاش خيلي كنارمون خالي بود و بابا تو اون روزا از همه بي طاقت تر براي ديدن تنها پسرش.
اون شب با مامان براي خريد رفتيم بيرون...توي راه به برادرم زنگ زدم و پرسيدم كه شب يلداي اونجا چه جوريه. ازون جايي كه لب مرز بودند و تقريبا تو يه شهر دورافتاده، امكانات زيادي براي برگزاري شب يلدا نداشتند...براي اينكه حال و هواشو عوض كنم كمي باهاش شوخي كردمو مثل هميشه به خدا سپردمش.
وقتي با مامان برگشتيم خونه ديديم بابا هم داره تلفني با برادرم حرف ميزنه...سفارش ميكرد كه مراقب خودش باشه...وقتي ازش سوال كرد كه كي ماموريتش تموم ميشه و برميگرده خونه، جواب شنيد كه شايد ۲۰ روز ديگه...
خوب يادمه بابا با شنيدن اين حرف مثل اسفند ازجا پريد و به برادرم اصرار كرد كه حتما ميخواد بره پيشش تا ببيندش. اونشب اين بيقراري بابا برام خيلي عجيب بود...تا حالا اينقدر بي طاقت نديده بودمش.
حالا بعد از گذشت ۳ سال ميفهمم كه خود بابا خوب ميدونسته كه تا چند روز ديگه بيشتر زنده نيست و ديدار دوباره پسرش مي افته براي قيامت.
من شبهاي يلداي زيبايي رو هم ديده م كه خاطرات اونا براي من جاوداني و دوست داشتني هستند... اما خاطره آخرين شب يلدايي رو كه در كنار بابا گذروندم هيچ وقت از ذهنم پاك نميشه.
